دلمان گرفته،
از خيلي چيزا، از تحويل پروژه هاي سنگين، از كمبود درد دل، از زيادي بودن كار، از هنوز درد كردن مچ پاي پيچ خورده ام و تاندون هاي كشيده شده ام. از وزن هايي كه اضافه ميكنم و تاحالا انقد چاق نبودم، از كوچيكي جا در اينجا و شلختگي، از اراده نداشتن!!!! هي ميخوام لاغر شم اراده مدارم، از رفتن بابا از خونه، از دومين سالگرد بابابزرگم، كه تنها كسي بود كه حرف منو ميفهميد و طلاق تقصير من نمينداخت. دلم براش خيلي تنگ شده! از اينكه نميتونم جلوي مامان گريه كنم چون ياد باباش ميوفته و تو اين وضعيت سخت اون از من بدتره! از اينكه هرروز به يادش گريه ميكنم، از اينكه هيچ دوست مذكري ندارم بشينم رو شونش هي گريه هامو خالي كنم، يه عالمه گريه ي غورت داده شده، از اين لبخند هاي مصنوعي، از ابن دوست نماها، كه فقط منو واسه مشكلاشون ميخوان، از آران كه با يكي نامزد كرده و امير با يكي دوست شده، اون وقت من هنوز تنهام! هنوز ميسوزه كه چجوري با من برخورد شد! هووووم، دلم پره از خيلي چيزا، از اينكه يك سال مرض سكوت گرفتم! حرف نميزنم، ميريزم تو خودم!
دلم پره و با وبلاگ نويسي خالي نميشه.
No comments:
Post a Comment