Monday 15 April 2013

بِرد

زنگ ميزني ١:٢٠ صبح، ميشه ٤:٥٠ صبح ايران، نگرانت ميشم.
ميگي بايد زنگ ميزدم، دلم خوش ميشه، تو اين شبي كه تنها بودم.
مث هميشه بدون ارايش نگا ميكني منو از تو دوربين كوچيك موبايل، ميگي چقد بزرگ شديا، ميگم ٦ سال گذشته ها،،
هي اروم ميگي چه خبر، انگار نه انگار ديروز باهام كلي حرف زدي،
ياد قديم ميكنيم،، دلم تنگت ميشه، ميگم تو زن بگيري من شوهر كنم با اين وضع طلاقمون ميدن كه، ميگي خب بايد درست شيم، ميگم نميتونم.. قربون صدقه هات مياد،،
مميگي من كه اخر خودم ميام ميگيرمت يه ٧ سال وايسا. تو فكرم ميگم ما كه نميتونيم،. من نميخوام،
ميخندم ميگم جدي جديا زنت طلاق ميگيره از دسته من، جدي ميگي من نميتونم با اين كنار بيام تو ازدواج كني، ميگم دوس پسر ندارم شوهر و ول كن.
اروم ميشي.
بازم حرف ميزنيم.
١ ساعت بعد ميخواي بخوابي، بوست ميكنم از پشت گوشي ميرم عكستاتو ميبينم.
چقدر بزرگ شدي عشقك، پسر بچه اي كه اولين عشق من بود، شده يه جوونُ چند سال ديگه ميشي مردي واسه خودت..
كاشكي ميتونيستيم باهم باشيم. خودم نميخوام.
دلم ميخواس ديشب بهت بگم دوست دارم ولي غرورم نميذاره به زبون بيارم .. اه

No comments:

Post a Comment